قدس آنلاین: قصه «عموغلام» قصه نداری است. قصه پرغصه بار سنگین زندگی است و دست و بالی که همیشه خدا خالی مانده است. او هم مثل همه اهالی روستای «دهنه آهنگران» در دل بیابانهای پرتافتاده خراسان جنوبی روزگار میگذراند؛ روز و روزگار او هم مانند همه مردمان حاشیه کویر، به قناعت میگذرد و صبوری؛ به رنج و رضایت. آنها همه عمر سر بر آسمان دارند، تا شاید سفره قناعتشان را به قدر قوت لایموتی رنگین کند.
در این میان دست و بال عموغلام، تنگتر از دیگران است. همه زار و زندگی او، خانهای خشت و گلی است که آجرش را یکی آورده و در و پنجرهاش را دیگری؛ خانهای که نه در و دیوار درستی دارد و نه سقف و سایه بهراهی. با این وجود او ۴۰-۳۰ سال است که همینجا با «بیبی فاطمه» زندگی میکند. زنش تنها کسی است که با سادگیهای او سر میکند؛ با نداریها و ناکامیهایش. عموغلام آغلی هم برای میشینهها دارد که اگر سال، مَست باشد و بارانی ببارد و علفی بروید، شاید برهای بزایند و سفره عموغلام را به ماست و مَسکهای مهمان کنند.
جایی که آنها زندگی میکنند، پهنه پهناور بیابانهای کویری است؛ عرصههای بادخیزانی که خارهای بیابان هم توان ماندن در آن را ندارند؛ اما آنها ماندهاند. بادهای باستانی سیستان، بادهای ۱۲۰ روزه، از جایی حوالی آنهاست که جان میگیرند و بر سرتاسر خراسان میوزند. «اناردره» از یک سو و «پلنگکوه» از سوی دیگر، بادراهی ساخته تا هواهای گرم از دشت «ناامید» بیایند و در پهنه «دَق پِترگان» بوزند و توفندهتر از خاستگاهشان در بیابانهای سیستان، بر سرتاسر خراسان بگذراند.
اهالی دهنه آهنگران، همیشه خدا چشم بر آسمان دارند تا نم اشکی بباراند و لبهای برآماسیده زمین را تر کند. آن شب هم باران بارید. اهالی، روزی پیش از آن، در دل تابیده دشت، دست دعا بلند کرده بودند که:
ابر سیاه هندو
خود را کشیده یک سو
بارون باره هوهو
الله بده تو بارون
به حرمت مزارون
ابر سیاه مرمر
خود را کشیده یک ور
بارون بباره جرجر
الله بده تو بارون
به حرمت مزارون...
و باران بارید؛ به قدر همه آن بهارها که نباریده بود؛ به قدر همه آن سالها که نمیبارید.
صدای مرگآور آوار در دل سیاه شب
آن شب باران بارید. مردها زیر باران، بیرون زدند تا راهآبهها را باز کنند که جویههای باران، بی خَلّ و خرابی از کوچهها بگذرند؛ از کنار دای و دیوارها. خاکهای تشنه اما نم کشیده بودند و گِلها دست و پاگیر میشدند. آب شب باران بارید و دایهای خشک، حریف خیسی باران نمیشدند. آن شب باران بارید و سقفهای ترک خورده از تشنگیشان نمیکاهید... و خانه محقر عموغلام که بر کناره گذر آب بود.
صدای رُمبست که آمد، اهالی زده بودند پشت دستشان. صدای مرگآور آوار که در دل سیاه شب بلند شده بود، رگی پنهان در پشت عموغلام تیر کشیده بود؛ که میدانست سقف تِزَرش، تابی برای باران ندارد. آن دایها که با خاکهای مرده بالا برده بود و آن گِلهای خشک که انداخته بود روی شاخههای کمجان طاغها، فقط به این کار میآمد که روزها گُسپَندها را از هرم آفتاب بپوشاند و شبها از چشم شور «پِرمی» دور کند.
اهالی کویر از چشم شور پرمی، حذر میکنند. بهار که بیاید، پرمی هم با ستارههای ریزریز خوشهمانندش، دامنکشان به صحن آسمان میخرامد. چوپانها میدانند، پرمی، برههای پروار را چشم میزند. شب که میشود، هیچ برهای نباید بیرون بماند. گسپندها هم این را میدانند. آنها هم از سقف تزرها، چشم به آسمان دارند. پرمی که از پس افق بالا میآید، میشها، برههای کم جان را میگیرند زیر پستانهای رگکردهشان.
عموغلام، شبی پیش از آن، پرمی را دیده بود که پیش پای «هفتبرادران»، گرم عشوهگری بود. برای همین هم، گِل انداخته بود، روی تزر که مبادا، چشم بره کُمُوریاش، بیهوا به پرمی بیفتد؛ برهای که حالا از پس سالی، آمده بود تا سکوت صبحگاهی آغل را با بَربَر کشیدنهایش، بشکند...
صدای رمبست که آمده بود، مردها دویده بودند سمت تزر عموغلام و تا رسیده بودند، حیوانها حرام شده بودند. عموغلام، بره کموری را دیده بود که از پوزه نازکش، خون تازه بیرون میزد. بوی پشم و پشگل بارانخورده، زده بود زیر دماغش و شوری اشکی ناغافل، از شیارهای گوشه چشمش، خزیده بود روی لبهای گُرگرفتهاش. چه شبهایی که بیدههای خشک را آورده بود تا گسپندها در سیاهی شب، پوزه بکشند به ساقه علفها و دلوهای پر آب را به شانه گرفته بود تا حیوانها در شبهای دراز، تشنه نمانند. عموغلام که میآمد، حیوانها در تاریکی تزر، گُرگُر میزدند که میدانستند بوی عموغلام، بوی آشنای آب و علف است...
همه داشتههای عموغلام از پس شصت و چند سال زندگی، حالا زیر آوار مانده بود. پنج گسپندش کنار بره کموری، دراز به دراز افتاده بودند تا طعم باران را در دهن تشنه عموغلام تلخ کنند؛ تلختر از کلپورههایی که بهارها، بیبی فاطمه از دامنه دشت میچید.
ابرهای سیاه هندو حالا آسمان چشمهای عموغلام را پوشانده بودند. ابرهای سیاه مرمر در سرش جمع آمده بودند. در دل ساده عموغلام، یک ریز و بیصدا باران میبارید؛ اما عموغلام اهل گریه نبود. زندگی به او آموخته بود که راضی باشد؛ که امیدوار باشد...
فیلم آقامعلم از عمو غلام
«نعمت آوازی» معلم روستای دهنه آهنگران است؛ و معلم بودن در این پهنههای تنگدستی، چیزی فراتر از معلم بودن است. آقامعلم روستای دهنه آهنگران، معلم بچههاست و سنگ صبور اهالی. کویر به او آموخته تا هم سنگ باشد و هم صبور. هر کس چیزی نداند از او میپرسد و هر کس کاری در شهر داشته باشد، از او راهنمایی میخواهد. او هم آن شب همراه مردها دویده بود و در گلهای دست و پاگیر، دست و پا زده بود تا نگذارد باران، دیواری را خراب کند یا سقفی را برُمباند. او وقتی رسیده بود که عموغلام، لش گسپندها را از زیر خاک و گلها بیرون کشیده بود و مبهوت ایستاده بود بالای سرشان. معصومیت عموغلام و مظلومیتش و اشکهایی که پنهان میریخت، آقامعلم را واداشت تا با گوشی همراهش از او فیلم بگیرد. اهالی، عموغلام را دلداری دادند و برگشتند تا هر کدام، فکری به حال سقفهای نم زده و دیوارهای ریخته کنند.
فیلم نعمت آوازی از عموغلام، دست به دست شد؛ از همسایه به همسایه رسید و از روستا به شهر رفت. آن قدری طول نکشید که خیلیها از اهالی شهرها و آبادیهای «زیرکوه» فیلم عموغلام را دیدند که چطور دردمندانه و صبور، ایستاده کنار لش گسپندهایش.
یکی از همان روزهای بهاری کسی هم از یک اداره عریض و طویل زنگ زده بود و وعدهها داده بود که فلانه مدیر میآید و کاری میکند. نعمت آوازی هم خوشخبری برده بود برای عموغلام و بیبیفاطمه که حالا هر روز نالینچهشان را پهن میکردند کنار خرابیهای تزر، که خالی مانده بود از بربر گسپندها.
روزها گذشت و کسی نیامد تا از عموغلام خبری بگیرد. دست و بال اهالی دهنه آهنگران هم تنگتر از آن بود که کاری بکنند برای زن و شوهر صبوری که باران بهاری همه زندگیشان را برده بود.
جوانهای زیرکوهی به کمک آمدند
یک زیرکوه است و یک سایت زیرکوهنیوز که «علی بیهقی» آن را میگرداند. نعمت آوازی، یک وقتی، گله کرده بود که اگر مسئولان آن ادارههای عریض و طویل کاری نکردهاند، شاید دست گرمی از اهالی زیرکوه پیدا بشود که کاری کند برای این لیلی و مجنون دلخون. نعمت آوازی به علی بیهقی گفته بود، فیلم را بگذارد در سایتش و منتشر کند در کانالهایی که هر کدام سری دارند در گوشیهای همراه اهالی؛ و علی بیهقی فیلم را منتشر کرده بود و از همشهریها و همولایتیها خواسته بود تا کاری بکنند. یک گروه از جوانهای زیرکوهی خیلی زود به کمک آمدند. آنها سالهاست که در این جغرافیای رنج میگردند و به قدر توانشان امدادرسانی میکنند به دست و دلهای رنجور. چند روزی طول نکشید که هشتگ #عموغلام گل کرد در فضای مجازی؛ که این روزها حقیقیتر از هر فضای دیگری است. جوانها چندین بار سر زدند به عموغلام و بیبیفاطمه و فهرستی نوشتند از نداشتههایشان؛ و نداشتههای این مردم، چه فهرست بلندبالایی دارد...
اولین پیام را یکی از اهالی «حاجیآباد» داده بود که فلان مبلغ مختصر را واریز کردهام به کارتی که گفتهاید و پس از آن، پیامهای دیگری هم آمد که هر کدام به قدر وسعشان، کاری کرده بودند. پیامها محدود به حاجیآباد و زیرکوه و قاین نماند. کسانی از مشهد و تهران و هزار جای دور و نزدیک هم کمک کردند. ۱۳ میلیون تومان، به عرض چند روز جمع شد در کارت و حالا وقتش بود که آقامعلم دوباره برای عموغلام و بیبیفاطمه خوشخبری ببرد...
امسال که بهار، مست افتاده است
در دهنه آهنگران، هنوز بهار است و امسال، بهار مستتر از هر سال دیگری است. باران، پشت باران است که میبارد و علف است که غلت میخورد روی علف. امسال تمام تپهها و شِلّههای دهنه آهنگران سبز سبز است. رمهدارها رمهها را به دامن دشت آوردهاند تا میشینهها پک و پوزشان را با علفهای بهاره آشنا کنند. مَلّهها بر پا شده و هر صبح صدای بادیه و پاتیل با صدای غَرکشیدن میشها و بربر کردن برهها در هم میآمیزد. عصرها مردها دور هم جمع میشوند و آتش روشن میکنند و چای میخورند. دوتاری میزنند و آوازی میخوانند.
عموغلام هم روز پنجتا بزش را میآورد تا بچرند. بزها، حوصله یک جا ماندن ندارند و پیرمرد را دنبال خودشان به این طرف و آن طرف میکشانند. «بزغالهمستی» در جان بزهاست؛ خصوصاً که سال مست بیفتد. اما عموغلام گلایهای ندارد. چوپانها از بزغالهمستی خسته میشوند اما گلایه نمیکنند که میدانند بزها هر چه بیشتر جست و خیز کنند، بزغالههای قُچّاقتری میزایند و شیر چربتری میدهند. سفره عموغلام و بیبیفاطمه، این روزها به بوی ماست و مَسکه رنگین است. درست مثل خانهشان که حالا فرش خوشرنگی دارد و پشتیهایی که تکیه دادهاند، به دیوار کاهگلی؛ و کولری که بنا دارد امسال در موسم بادهای ۱۲۰ روزه، باد خنک بپیچاند در خانه آنها.
عموغلام شبها از دشت به خانه برمیگردد و بزها را هی میکند در تزری که جوانها از بلوکههای سیمانی درست کردهاند. سقف تزر محکمتر از آن است که بارانی آن را برمباند و پوشیدهتر از آن است که چشم شور پرمی، به بزها و بزغالهها بیفتد.
«غلامحسین بخشی» و «بیبی فاطمه نوری» حالا شبها آسوده سر بر بالش میگذارند. همه اهالی زیرکوه حالا احوالپرس آنها هستند. هر روز، همولایتی ناشناختهای به نعمت آوازی یا علی بیهقی پیغام میدهد که سلامش را به لیلی و مجنون زیرکوه برسانند. دهنه آهنگران، حالا روستای عموغلام و بیبیفاطمه است.
انتهای پیام/
نظر شما